شهید علی بسطامی

عبدالله احمدیان:
در آخرین روزهای اسفند ماه سال ۱۳۶۶ ،تردد خودروهای دشمن زیاد شد .تانک و تانکهای جدیدی از راههای ترددی دشمن دیده می شد که وارد خطوط مقدم می شد ند.
معمولا این کارها را دشمن در مواقعی انجام می داد که ما دید کمتری نسبت به خط دشمن داشتیم اما چون به کل منطقه تسلط داشتیم ،هر گاه حتی یک مقدار از خاک خراش بر می داشت ،متوجه می شدیم .علی به من گفت :فلانی!مهران را برای بد نامی از دست ندهیم ؟عرض کردم :آقا جان ،ظاهرا بچه های منطقه متوجه تحرکات دشمن شده اند و مقر اصلی آنها در پشت زرباطیه عراق می باشد .آنجا غروب ها شلوغ است و معمولا شبها صدای تانکها و ماشین های سنگین عراق به سمت کله قندی بیشتر است .البته از دیدگاه ۲۲۳ هم نگاه کرده ام که از طریق پاسگاه جسان هم تردد ها ی زیادی مشاهده شده است .
شهید خوب گوش می داد و به چهره من نگاه می کرد و فکر می کرد و سرش را به تایید حرفهای من تکان می داد.
بعد از صحبتهای من ،سوال کردند :عادل!ماشین های چه رنگی در منطقه می آیند ؟گفتم :در غروب ها ماشینهای سفید رنگی که با گل پوشانده شده اند ،معمولا تا خط مقدم هم می آیند .
فرمود:باید خیلی بیشتر از این مواظب باشید .با هم به سنگر دیدگاه بر گشتیم .در بین راه ،داخل کانال ،با هوش خارق العاده خود به بنده گفت :آن ماشین هایی که می آیند ،فرماندهان عالی رتبه می باشند و به منطقه ما توجیه می شوند و درست هم می گفت .
فروردین ماه سال ۱۳۶۷ ، بعد از عملیات والفجر ۱۰ در پادگان امام خمینی (ره) لشکر امیر المومنین ، شهید بسطامی در کنار درخت سبز و تنومندی نشسته و در غم و اندوه عمیقی فرو رفته بود . وقتی علت را پرسیدم در جواب گفت : در عملیات شاخ شمیران پیکرهای مطهر تعدادی از رزمندگان اسلام در دست عراقی ها افتاده و نتوانستیم آنها را بیاوریم ، مگر می شود که علی آسوده خاطر باشد ؟
بدون هیچ تردیدی ، فهمیدم که فراق یاران برای او خیلی سخت است و روحش را آزار می دهد .
سال ۱۳۶۶ ،دوره آموزش نظامی را در پادگان کربلا ،واقع در شهرستان شیروان چرداول سپری کردم .بعد از اتمام دوره ،چند روزی ما را به مرخصی فرستادند .پس از آن ،برای تقسیم نهایی ،به پادگان شهید فرجیان ،واقع در ۵ کیلو متری شهر ایلام رفته و برای مرحله نهایی آموزش ،به لشکر حضرت امیر (ع) اعزام شدیم .
شب را در آنجا سپری نمودیم .صبح که شد نیرو ها را به خط کردند .فرماندهان زیادی برای تامین نیروی انسانی واحد ها و گردانها ی خود به آنجا آمده بودند .
در بین آنها ،مردی روشن تر از آیینه ،مرا مجذوب سیمای خودش کرده بود .مردی که بعد ها فهمیدم از تبار خورشید بود .علی بسطامی ،فرماندهی اطلاعات تیپ حضرت امیر (ع).چفیه ای بر گردن و کلاهی ساده بر سر داشت .آهسته آهسته به طرفم آمد ،دستم را گرفت و در کنار خود جای داد .دو نفر دیگر را نیز انتخاب کرد .ابتدا آنها را سوار ماشین پاترول نمود و به مقر مورد نظر برد .در برگشت ،مرا هم سوار برآن خود رو کرد و با هم حرکت کردیم ،به مقری رسیدیم .بر در ورودی اش نوشته بود :مقر .ا.ط . ع
من دوست داشتم در واحد تخریب باشم و خیلی نا راحت بودم که به آنجا رفته ام ،اما چهره نورانی و آراسته علی ،تسکینم می داد و ساکتم می کرد .پس از چند روز ،چنان با وی انس گرفتم و به دام مهرش افتادم که حاضر نبودم حضور در کنارش را با تمام دنیا معاوضه کنم .
چند ماهی گذشت .روز به روز با او مانوس تر می شدم .تا جایی که اگر یک روز او را نمی دیدم ،افسرده می شدم .خیلی کم و به ندرت لباس رزمی می پوشید ،لباس هایش پینه خورده و بسیار خاکی بود ند .جوراب هایش بارها پاره شده بود اما هر بار نخ و سوزن را می گرفت و جوراب های صد چاکش را دو باره می دوخت .اندامی نحیف داشت و هنگام عبادت بسیار متواضع بود .جمعه ها که دعای کمیل یا زیارت عاشورا می خواندیم ،او هم می خواند و زار زار گریه می کرد .وقتی که برایمان کلاس گشت و دیدبانی گذاشته بودند ،افتخار می کردیم که او مربی مان است .
آن روز صحبت از شهید و شهادت بود .وقتی نام مبارک حضرت ابا عبد الله الحسین (ع)را شنید اشکش همچون رود جاری شد و شانه هایش با هق هق گریه هایش با لا گرفت .از نگاهش پیدا بود که شهادت در انتظار اوست و برایش لحظه شماری می کند ،او قبل از شهادت شبیه شهیدان شده بود و این را من ماه ها قبل از عروج او حس می کردم .
در یکی از شب ها ،گروهی از بچه ها برای شناسایی خطوط دشمن عازم شاخ شمیران بودند .از این گروه شناسایی می توان شهید بسطامی و حاج نعمان غلامی را نام برد . در بین راه به دو نفر از بچه های اطلاعاتی یگان همجوار بر خورد می کنند که به قصد شناسایی بعضی از مواضع دشمن آمده بودند . به دلیل اینکه دو نفر از نیروهای جوان و کم سن و سال بودند ،شهید بسطامی نیروهای تحت امر خود را در جایی مستقر می کند و به دلیل تخصص با لایش ،جوانان را برای انجام ماموریتشان یاری می دهد و سپس به انجام ماموریت گروه خود می پردازد . برای علی بسطامی کار برای اسلام مهم بود نه نام !